در ره او بي سر و پا مي‌روم

شاعر : عطار

بي تبرا و تولا مي‌رومدر ره او بي سر و پا مي‌روم
فارغ از امروز و فردا مي‌رومايمن از توحيد و از شرک آمدم
زانکه دايم بي من و ما مي‌رومنه من و نه ما شناسم ذره‌اي
لاجرم از سايه تنها مي‌رومسالک مطلق شدم چون آفتاب
بي پر و بي بال زيبا مي‌روممرغ عشقم هر زماني صد جهان
لاجرم نادان و دانا مي‌رومچون همه دانم وليکن هيچ دان
اين زمان با قعر دريا مي‌رومقطره‌اي بودم ز دريا آمده
من ز دل با جان شيدا مي‌رومدر دلم تا عشق قدس آرام يافت
گرچه من گنگم که گويا مي‌رومشرح عشق او بگويم با تو راست
گفت بر يک جا به صد جا مي‌رومبارگاهي زد ز آدم عشق او
گفت روزي در به صحرا مي‌رومزو بپرسيدند کاخر تا کجا
در هويت بس هويدا مي‌رومچون هويت از بطون در پرده بود
هم نهان هم آشکارا مي‌رومگرچه نه پنهانم و نه آشکار
ور نهان جوييم پيدا مي‌رومگر هويدا خواهيم پنهان شوم
بل کزين هر دو مبرا مي‌رومنه چنينم نه چنان نه هردوم
هم به سر من فرد و يکتا مي‌رومچون فريد از خويش يکتا مي‌رود